من
پسرک عاشقی را می شناسم
که در آغوشم آرام می گیرد
در خیالم زندگی میکند
در دستانم گل می گذارد
و بر تمامیت من بوسه می زند...
چشم هایش که بی تردید و شفاف
نگاهم کرده است ساعت ها
بر جای جای روحم
آواز سر داده اند
ومن
سرشارم از او
خالی شده ام ز خود
ز پوچی
ز تنهایی
سروده است مرا
چه نرم
و چه نازک
و من
دخترکی میشوم
در دستان نوازشگر او
می سراید مرا
می نوازد مرا
می نشاند مرا
در عمیق ترین زوایای ذهنم
آنجا که دیگر
من هستم و او...
:: بازدید از این مطلب : 205
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1